Friday, June 3, 2011

عروسک

 عروسکش را گم کرده بود و حالا پس از سالها دختری بود در استوانه ای پهن و دراز؛ زیر نور کمی که سایه ی یک فیگور ایده آل روی استکان سنگین کنار میز مغرورانه شکل میگرفت . نشسته روی چهارپایه و پاهایش روی هم، یک دستش به بار تکیه داده بود و دست دیگر همچون دود سیاه در هوا میچرخید، بالا میرفت و رنگهای نقاشی روی سقف را بعد از هر نفسی که بیرون میداد، شفاف تر میکرد.

نقش جیغی که از دهان گوشت مرده خارج میشد همراه با دریغی که از چشمانش بیرون می آمد، فروریختن گریزش از صلیب بود وقتی با ناخنهای رنگ شده از لاک بنفش، خطوطی از در هم فرورفتن دو تصویر- در پس زمینه ی سایه اش روی دیوار را میکشید.

شبحی بود از زمانی بازیافته. مخلوط ترس، گیجی و سکوت. وقتی که پیرمردی کور در صدای باد چوبهای زیر قدمهایش را میشکست و هر لحظه چهره ی زشتش  به او نزدیک تر میشد.

با دست های باز و دندان های پوسیده، بوی شهوتی ناب از تقلای دخر در هوا میپیچید. از سوراخ بینی گرفته اش میگذشت و در مغز پیرمرد، شاهکاری از خون میان پاهای یک دختر، کشیده شده روی رانهایی سفید و دست نخورده میساخت.

عروسک را روی سینه هایش که هنوز اثری از برآمدگی سالهای آینده را نداشت میفشرد . چشمانش را بست و صدای آخرین جیغ کودکی او را اثیر لذت در پاهای چوبی پیرمرد دراز و لاغر اندام کرد.

ضربه های سنگینی که بر سرش میخورد، درد چوبی که میان پاهایش بود را تبدیل به آشفتگی ای کرده بود که در آخرین خود نگاره اش سرش را توده ای گوشت میدید و نگاه خیره ی عروسک در آخرین لحظه چشمان بدون حدقه اش را تسخیر میکرد .

نقس آدم های روی سقف میچرخید و پس از آن حسی بود از عضلات هیستریک ، وقتی که از درد به خود میپیچید. پشت بار می ایستاد و فضای چند بعدی جلوی چشمانش از چیدمان میز تحریر، میزی که رویش چند بطری نیمه پر بود و صندلی های قدیمی با زاویه هایی معنادار دورش چیده شده بود، مبل هایی که به سمت ساعتی خراب رو به دیوار متمرکز شده بود، همه آماده ی نمایشی بزرگ همراه با انفجاری از نور و صدا برای ذهن بیماری که روح گذشته را به خوبی میان آنها میدید.  بازتابی از تمامی کسانی که شاید روزی روی آنها نشسته بودند،بلف میزدند، شیشه ها را سر میکشیدند و با نت های بیرون آمده از بلندگوها، جایشان با یکدیگر عوض میشد.


پشت بار می ایستاد . دستانش را حلقه میکرد و خود را برای یک راند دیگر از مخلوط همه ی دودها، الکل ها و تکه کاغذهایی که روی زبانش میگذاشت تا جذب شود و او را به نقطه ای دور، آنجا که به بدن گمشده ی خود مینگریست و معلق در استوانه ای باریک سرش را باد با خود به دنیایی از فروپاشیدن رنگها در قلمروی زیباترین لبخند نامیرای یک گربه میبرد که با تمام وجود آنجا بود . جریانی بود آنجا از چهره ای مخفی شده زیر چتر سیاه به سمت آشوبی که هنوز خود را از سایه اش بانیافته بود .

جاها عوض میشد و دخترک اینبار پشت میز تحریر، مینوشت از نخستین لحظه ی جدایی دستانش از عروسکی که از سالها پیش زیر توده ای از خاک دفن شده بود. تجزیه میشد و تکه هایش غذای درختانی بود که بر بالایش روییدند و حالا ذره هایش اجزای درختانی فروافتاده بود که منظره ی جلوی چشمانش را میساخت.

Wednesday, September 29, 2010

آندره و چرخ قلتک : ترانس لوکاسیون

میچرخید قلتک و آندره ثانیه ها را مینوشت. درون چاقویی را مینگریست که هر لحظه بوی خطر انفجارش را میشنید در سینه هایی زنی که تنها به فاصله ی یک میز نزدیک او نشسته بود.
نور در مغزش عینک سیاه او را میخواست، سیاه با دسته ی قطور، موهای بافته شده ، خشن، دامنی تیز و کفشهایش ارزان و خردمند. انگار با هر قدم ستاره ها را له میکرد و میگذشت از درون سیاه چاله ها و تنها مقصدش، از آن لحظه همان صندلی بود. رو به دیوار، جایی تنها به فاصله ی یک میز از من که دستهایم را بلند کردم و صدایم را فریاد میزدم :"تو سالهاست جای من نشسته ای"
گردنش را میدیدم که روزی میان پنکه ی سیاه سالن، خرد شده روی انگشتانم میریزد. با زمان شسته نمیشود خونی که سالهاست در جایی که متعلق به من است جریان دارد. سینه هایش بیرون آمده از لباس زمستانی، با چشمان سرد و خشک من رقابت میکند برای بدست آوردن تو در توی پیچیده ی جمله های ناقصی که مینویسم. و بلند میخواندم در پس زمینه ی موسیقی پیرمردی که از آن گوشه، مینواخت و خیره به دستانم نگاه میکرد. میدید چطور ناخنهایم روی میز چوبی سر میخورد و خشمش را فریاد میزند با صدای سایش گوش از یک تکه چوب، به رنگ پوست او. که نشسته است و پاهایش روی هم فضایی عمیق از حفره های مغزم را ساخت.

پارچه ای کشیده میشود روی صندلی و پوست لختش آن زیر سالهاست که از من متنفر است.

 ومن اگر جای او بودم، چشمانم را بسته شده، در روشنایی زرد لامپ به آن جنازه ای میرساندم که تنها به فاصله ی یک میز، نزدیک من نشسته بود. مژه هایم را به صورتش میزدم و آرام در گوشش مینواختم از گفتن حقیقت ِ دردناک که "عزیزم، تو مریضی". جایت را با من عوض کن.ضبط کن صدای لرزانم را در ذهنت تا در شب از ترس جنون به من پناه بری. و تنها به فاصله ی یک میز دورتر، پاهایت روی هم، سیگار در دست چپ. و ناخنهایت بلند و رنگ شده از پوست قهوه ای میز. تا شاید وقتی آن را در سینه هایت فرو کنی ، درد ِ گیج ِ سرت را با طعم شهوت بیامیزی و از پشت آینه روی دیوار،وقتی روی صندلی تنها به فاصله ی یک میز دور از او نشسته ای، خردمند و هرزه  شعله های از پیرمرد را ببینی و چون ذره بین امواجش را بر سلولهای مغزی که تنها به فاصله ی یک میز از من نشسته است،متمرکز کنی.

Saturday, February 20, 2010

surreal world-1



زیبایی یا تشنج زاست، یا اصلا وجود ندارد


آندره بروتون-مانیفست دوم سوررئالیم            

Wednesday, January 27, 2010

JOKER


Why does he remind me of my father? 


Saturday, January 23, 2010

surreal dreams



The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded

Thursday, January 14, 2010




ای شمشیر که به پهلوی من آویخته ای بگو
چرا برق تو اینقدر سرور انگیز است؟



.

Saturday, December 19, 2009

پیر مرد



آرزو میکنم روزی را نبینم که تو پس از اینهمه فریب خود، مغلوب جبرِ زندگی، مانند من به قدری تنها شده باشی که پس از اینکه نام من بعد از مدتها در ناخودآگاهت نقش بست، به اوج ضعفهایت پی ببری و آن زمان است که مرا درک میکنی، جسارت مرا میفهمی و به خودت میگویی"در مورد محمد اشتباه کردم". آنروز آنقدر شجاعتش را نخواهی داشت که آنرا مستقیم به من بگویی اما من باز هم میفهمم. چون هنوز هم تنها هستم


من تو را به خاطر حماقتت تحقیر نخواهم کرد و شبح سنگینِ اشتباهاتِ ابلهانه ات را بر سرت نمیکوبم، بلکه تنها غمگین خواهم شد. به یاد خواهم داشت که به خاطر ضعفت، چگونه به من ضربه زدی. روزهای عجیب و مرموز زندگیم را تبدیل به سالهایی پر از کسالت و افسردگی کردی. آنروز از شدتِ ناراحتی تنها مجبورم به حماقت بشر پوزخند بزنم و مانند کاری که تو کردی، خودم را فریب دهم. خشمِ شعله ور نشده ام را با خود به گور برم و برای آخرین بار، آرزو کنم که با مرگم هر چه سریعتر از این افسردگیِ کهنه ی ناشی از تنش، رها شوم

Saturday, December 5, 2009

Hey Bartender!


Just love those laser-guided bombs
They're really great for righting wrongs
You hit the targert,Win the game
From bars 3,000 miles away

Tuesday, December 1, 2009

با تشکر

کارگاه روانشناختیِ نقد آرا و اندیشه های محمد فرهودی

با موضوع
چرا وی ناصر حجازی را میپرستید؟

ارائه دهنگان: علی مشاری- روحِ فیودور داستایفسکی
با همکاری انجمن بین المللِ زنان بدکاره

Sunday, November 29, 2009

برای شمایی که...

امیدوارم هر چه سریعتر، دیوانگان مست ماشه های بمب های اتمی را بفشارند تا مرگ به یکباره بر بالین تک تکتان فرو ریزد. و من چون سوسکی که در زیر آوار زنده مانده، از روی جنازه های پستتان بگذرم و به جای بوی بهار نارنج، عطر متعفن لاشه های پوسیدتان را استشمام کنم
-

Sunday, November 8, 2009

در ادامه ی فرسودگی

So have a good drown
As you go down
All alone

Wednesday, November 4, 2009

1388/8/13

حالا به اندازه ی تمامی سالهایی که جایزه ی نوبل ادبی به من تعلق نگرفته، فرسوده شده ام

Friday, August 7, 2009

1388.5.15

دستهایش را دو طرف وان گذاشت،پاهایش را جمع کرد و مثل یک بچه درون وان نشست. چشمانش مثل لنز دوربین عکاسی شده بود ومنظره ی پیش رویش را همچون یک تابلوی نقاشی میدید.
نور چراغ، رنگ کاشی های حمام و کاسه ی دستشویی، طوری در هم فرورفته بودند که تابلو تداخل رنگ بی نظیر سبک کوبیسم بود. خوب میتوانست پیش بینی کند که در عرض چند ثانیه چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. هجوم خاطرات گذشته؛ تصویر پسربچه ی سوخته که از گردن به درختی آویزان بود، ترس مریم از لمس شدنش توسط احمد و پناه بردن به دوست صمیمی او در یکی از مهمترین لحظات زندگیشان، نعش در حال مردنی که دست راستش را بالا میبرد به امید اینکه کسی انگشتاتنش را دور بازوانش حلقه بزند و به زندگی برگرداندش، قدم زدن با مادرش در کنار ساحل، گرفتن پنالتی در حیاط مدرسه در بازی فوتبال و دنیای بی رحمی که که پشت در حمام سراغش را میکشید، همه نشاندهنده ی شروع ضربان قلب شدید و رسیدن ترس مردن به نقطه ی پیک خود و گرفتار یک فلش بک دیگر شدن در اثر مصرف زیاد-ال.ااس.دی- در دوره ای پنج ساله از زندگیش بود.

Monday, April 14, 2008

دیگه چی بگم؟

وقتی که هیچ چیز تو زندگیت نداشته باشی که با اون به خودت بقبولونی که زنده ای، اونوقت مجبوری ضربان قلبتو انقدر زیاد کنی که وقتی دستتو گذاشتی رو سینت؛ قلبتو خوب حس کنی

حالا میتونی به خودت بگی که نه، من هنوز زنده ام