Friday, August 7, 2009

1388.5.15

دستهایش را دو طرف وان گذاشت،پاهایش را جمع کرد و مثل یک بچه درون وان نشست. چشمانش مثل لنز دوربین عکاسی شده بود ومنظره ی پیش رویش را همچون یک تابلوی نقاشی میدید.
نور چراغ، رنگ کاشی های حمام و کاسه ی دستشویی، طوری در هم فرورفته بودند که تابلو تداخل رنگ بی نظیر سبک کوبیسم بود. خوب میتوانست پیش بینی کند که در عرض چند ثانیه چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. هجوم خاطرات گذشته؛ تصویر پسربچه ی سوخته که از گردن به درختی آویزان بود، ترس مریم از لمس شدنش توسط احمد و پناه بردن به دوست صمیمی او در یکی از مهمترین لحظات زندگیشان، نعش در حال مردنی که دست راستش را بالا میبرد به امید اینکه کسی انگشتاتنش را دور بازوانش حلقه بزند و به زندگی برگرداندش، قدم زدن با مادرش در کنار ساحل، گرفتن پنالتی در حیاط مدرسه در بازی فوتبال و دنیای بی رحمی که که پشت در حمام سراغش را میکشید، همه نشاندهنده ی شروع ضربان قلب شدید و رسیدن ترس مردن به نقطه ی پیک خود و گرفتار یک فلش بک دیگر شدن در اثر مصرف زیاد-ال.ااس.دی- در دوره ای پنج ساله از زندگیش بود.