Saturday, December 19, 2009

پیر مرد



آرزو میکنم روزی را نبینم که تو پس از اینهمه فریب خود، مغلوب جبرِ زندگی، مانند من به قدری تنها شده باشی که پس از اینکه نام من بعد از مدتها در ناخودآگاهت نقش بست، به اوج ضعفهایت پی ببری و آن زمان است که مرا درک میکنی، جسارت مرا میفهمی و به خودت میگویی"در مورد محمد اشتباه کردم". آنروز آنقدر شجاعتش را نخواهی داشت که آنرا مستقیم به من بگویی اما من باز هم میفهمم. چون هنوز هم تنها هستم


من تو را به خاطر حماقتت تحقیر نخواهم کرد و شبح سنگینِ اشتباهاتِ ابلهانه ات را بر سرت نمیکوبم، بلکه تنها غمگین خواهم شد. به یاد خواهم داشت که به خاطر ضعفت، چگونه به من ضربه زدی. روزهای عجیب و مرموز زندگیم را تبدیل به سالهایی پر از کسالت و افسردگی کردی. آنروز از شدتِ ناراحتی تنها مجبورم به حماقت بشر پوزخند بزنم و مانند کاری که تو کردی، خودم را فریب دهم. خشمِ شعله ور نشده ام را با خود به گور برم و برای آخرین بار، آرزو کنم که با مرگم هر چه سریعتر از این افسردگیِ کهنه ی ناشی از تنش، رها شوم

Saturday, December 5, 2009

Hey Bartender!


Just love those laser-guided bombs
They're really great for righting wrongs
You hit the targert,Win the game
From bars 3,000 miles away

Tuesday, December 1, 2009

با تشکر

کارگاه روانشناختیِ نقد آرا و اندیشه های محمد فرهودی

با موضوع
چرا وی ناصر حجازی را میپرستید؟

ارائه دهنگان: علی مشاری- روحِ فیودور داستایفسکی
با همکاری انجمن بین المللِ زنان بدکاره

Sunday, November 29, 2009

برای شمایی که...

امیدوارم هر چه سریعتر، دیوانگان مست ماشه های بمب های اتمی را بفشارند تا مرگ به یکباره بر بالین تک تکتان فرو ریزد. و من چون سوسکی که در زیر آوار زنده مانده، از روی جنازه های پستتان بگذرم و به جای بوی بهار نارنج، عطر متعفن لاشه های پوسیدتان را استشمام کنم
-

Sunday, November 8, 2009

در ادامه ی فرسودگی

So have a good drown
As you go down
All alone

Wednesday, November 4, 2009

1388/8/13

حالا به اندازه ی تمامی سالهایی که جایزه ی نوبل ادبی به من تعلق نگرفته، فرسوده شده ام

Friday, August 7, 2009

1388.5.15

دستهایش را دو طرف وان گذاشت،پاهایش را جمع کرد و مثل یک بچه درون وان نشست. چشمانش مثل لنز دوربین عکاسی شده بود ومنظره ی پیش رویش را همچون یک تابلوی نقاشی میدید.
نور چراغ، رنگ کاشی های حمام و کاسه ی دستشویی، طوری در هم فرورفته بودند که تابلو تداخل رنگ بی نظیر سبک کوبیسم بود. خوب میتوانست پیش بینی کند که در عرض چند ثانیه چه اتفاقی برایش خواهد افتاد. هجوم خاطرات گذشته؛ تصویر پسربچه ی سوخته که از گردن به درختی آویزان بود، ترس مریم از لمس شدنش توسط احمد و پناه بردن به دوست صمیمی او در یکی از مهمترین لحظات زندگیشان، نعش در حال مردنی که دست راستش را بالا میبرد به امید اینکه کسی انگشتاتنش را دور بازوانش حلقه بزند و به زندگی برگرداندش، قدم زدن با مادرش در کنار ساحل، گرفتن پنالتی در حیاط مدرسه در بازی فوتبال و دنیای بی رحمی که که پشت در حمام سراغش را میکشید، همه نشاندهنده ی شروع ضربان قلب شدید و رسیدن ترس مردن به نقطه ی پیک خود و گرفتار یک فلش بک دیگر شدن در اثر مصرف زیاد-ال.ااس.دی- در دوره ای پنج ساله از زندگیش بود.