Wednesday, September 29, 2010

آندره و چرخ قلتک : ترانس لوکاسیون

میچرخید قلتک و آندره ثانیه ها را مینوشت. درون چاقویی را مینگریست که هر لحظه بوی خطر انفجارش را میشنید در سینه هایی زنی که تنها به فاصله ی یک میز نزدیک او نشسته بود.
نور در مغزش عینک سیاه او را میخواست، سیاه با دسته ی قطور، موهای بافته شده ، خشن، دامنی تیز و کفشهایش ارزان و خردمند. انگار با هر قدم ستاره ها را له میکرد و میگذشت از درون سیاه چاله ها و تنها مقصدش، از آن لحظه همان صندلی بود. رو به دیوار، جایی تنها به فاصله ی یک میز از من که دستهایم را بلند کردم و صدایم را فریاد میزدم :"تو سالهاست جای من نشسته ای"
گردنش را میدیدم که روزی میان پنکه ی سیاه سالن، خرد شده روی انگشتانم میریزد. با زمان شسته نمیشود خونی که سالهاست در جایی که متعلق به من است جریان دارد. سینه هایش بیرون آمده از لباس زمستانی، با چشمان سرد و خشک من رقابت میکند برای بدست آوردن تو در توی پیچیده ی جمله های ناقصی که مینویسم. و بلند میخواندم در پس زمینه ی موسیقی پیرمردی که از آن گوشه، مینواخت و خیره به دستانم نگاه میکرد. میدید چطور ناخنهایم روی میز چوبی سر میخورد و خشمش را فریاد میزند با صدای سایش گوش از یک تکه چوب، به رنگ پوست او. که نشسته است و پاهایش روی هم فضایی عمیق از حفره های مغزم را ساخت.

پارچه ای کشیده میشود روی صندلی و پوست لختش آن زیر سالهاست که از من متنفر است.

 ومن اگر جای او بودم، چشمانم را بسته شده، در روشنایی زرد لامپ به آن جنازه ای میرساندم که تنها به فاصله ی یک میز، نزدیک من نشسته بود. مژه هایم را به صورتش میزدم و آرام در گوشش مینواختم از گفتن حقیقت ِ دردناک که "عزیزم، تو مریضی". جایت را با من عوض کن.ضبط کن صدای لرزانم را در ذهنت تا در شب از ترس جنون به من پناه بری. و تنها به فاصله ی یک میز دورتر، پاهایت روی هم، سیگار در دست چپ. و ناخنهایت بلند و رنگ شده از پوست قهوه ای میز. تا شاید وقتی آن را در سینه هایت فرو کنی ، درد ِ گیج ِ سرت را با طعم شهوت بیامیزی و از پشت آینه روی دیوار،وقتی روی صندلی تنها به فاصله ی یک میز دور از او نشسته ای، خردمند و هرزه  شعله های از پیرمرد را ببینی و چون ذره بین امواجش را بر سلولهای مغزی که تنها به فاصله ی یک میز از من نشسته است،متمرکز کنی.

5 comments:

fateme farhoudi said...

آقا میشه قسمت اسمش و 5 خط اولش و اونجا که فریاد میزنه تو جای من نشستی و
.... حفره های مغز
...
رو بیشتر کنین

fateme farhoudi said...

ببین
همون طور که قبلا فرموده ام
به نظر من و ویتکنشتاین متقدم خدا بیامرز،زبان (ادبیات) باید بتونه یک صحنه رو تصویر و نقاشی کنه
یعنی در ذهن خواننده تصاویر مثل فیلمی متحرک باشه و هر دو صحنه رابطه ای منطقی با هم داشته باشه.

قسمت اولش رو دوست داشتیم

fateme farhoudi said...

اوه
الان این جمله رو دیدم

ممد جان گریم گرفت
تا حالا آدمی به این مهربونی ندیدم

Miss Peace said...

I see kinda twisted honesty all around ur blog:))
visit shomaim.blogfa.com 2 read some old bullshit!
PS I deleted one truely rude post!
.
.
.
& I loved that"Naser Hejazi"one!

fateme farhoudi said...

ای انسان تنبل چرا مشق هات رو رو وبلاگ نمیگذاری. تو اون اتاق شلوغ و داغونت گم میشن ها.